تقریباً همهٔ همسفران ما همسایگان افغانستانی بودند. با خانواده و بیخانواده. پیرمرد افغانستانی که کنارم نشسته بود، با خانوادهاش به پایتخت میرفت. تلاشم برای به سخن در آوردنش بیثمر بود. فقط توانستم بفهمم که از هرات است و برای کار و زندگی پیش فرزندش که قبلاً به تهران رفته، بار سفر بسته است.
همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت. بلیط پرواز از تهران به استانبول رزرو و با پایانهٔ مسافربری برای حرکت از تایباد به تهران هماهنگی شده بود.
ساعت یکونیم ظهر پایانه بودم. همکارمان مولوی احسان شجاعی من را به ترمینال رساند. برای تهیه بلیط به تک باجهٔ بلیطفروشی داخل ترمینال رفتم. ولی افتاد مشکلها!
ـ پول نقد. اینجا کارتخوان نداریم.
ـ ولی من که پول همراه خودم ندارم.
ـ این دیگر به ما مربوط نیست!
این را مرد میانسالِ داخل کیوسک، در حالی که درِ یک سامسونتِ پر از اسکناسهای رنگارنگ را میبست و آن را در زیر میزش جابهجا میکرد به من گفت.
وقتی قیافه ماتزدهام را دید، با دست اشاره کرد که آنجا، آن گوشه، دستگاه خودپرداز است، بگیر و بیار.
حتم داشتم که آنجا خودپرداز نیست. آخر اینجا و در شهر کوچک و مرزی ما گاهی اوقات پول نقد، حکم طلا را دارد، و چرا نداشته باشد، درحالیکه عدهای از راه همین نوع تجارت که نوعی صرافی به حساب میآید امرار معاش میکنند. روزانه صدها و شاید هزارها افغانستانی (من قانونیاش را میگویم و به غیرقانونیاش کاری ندارم) وارد مرز میشوند و همهشان نیاز به تبدیل پول افغانستان به پول ایران دارند و این خود تجارتی است پر سود. و آن سامسونت پر از پول هم همان طور بستهبندی شده به مرز میرود و تحویل مسافر افغانستانی میشود. بگذریم.
آن دستگاه نه تنها پول نداشت که اصلاً برای پرداخت پول نبود. صرفاً دستگاه جابهجایی پول و کارت به کارت بود.
مولوی احسان زحمت گرفتن پول از خودپردازهای سطح شهر را کشید و من درحالیکه تک و تنها رخت سفر بسته بودم، بر صندلی چهارم اتوبوس آبیرنگ مسیر تایباد ـ تهران نشستم.
بر خلاف انتظارم، اتوبوس تنها با بیست دقیقه تأخیر حرکت کرد و این از نظرم یک رکورد در تاریخ نقل و انتقالات کشوری خصوصاً در این نقطهٔ دورافتاده مرزی بود. این را زمانی بیشتر فهمیدم که وقت برگشت و در تهران، وقتی بلیط را برای ساعت 12 ظهر گرفتم و چقدر خوشحال که زود حرکت میکنیم، تا ساعت دو و نیم در هوای سرد تهران معطل ماندم و با چه مشکلاتی!
پرده اتوبوس را کنار زدم. هوا صاف و ملایم بود. آخرین تصویر به یاد مانده از ترمینال تایباد، دو مجسمه آهوی بدریخت در وسط میدان آن بود. و حرکت.
تقریباً همهٔ همسفران ما همسایگان افغانستانی بودند. با خانواده و بیخانواده. پیرمرد افغانستانی که کنارم نشسته بود، با خانوادهاش به پایتخت میرفت. تلاشم برای به سخن در آوردنش بیثمر بود. فقط توانستم بفهمم که از هرات است و برای کار و زندگی پیش فرزندش که قبلاً به تهران رفته، بار سفر بسته است.
شاگرد اتوبوس که جوانی ترکهای و تیرهرنگی است، همان ابتدا دو قانون سفت و سخت را با قاطعیت و صدای بلند اعلان میکند: «توجه کنید! کسی کفش از پا در نمیآورد. کسی در راهرو اتوبوس نمیخوابد.» و احکام مذکور را چنان با قطعیت میگوید که هیتلر به زیر دستانش چنین حاکمانه و قاطعانه دستور نمیدهد. او در پاسخ به مرد میانسالی که به قوانینش معترض است قسم جلاله یاد میکند که تا پای جان در راه اجرای فرامین و دستورات خودش خواهد ایستاد! ولی خب، کدام قانون است که شکسته نشود و کدام قانونگذار است که مجبور به کوتاه آمدن نشود، خصوصاً اگر قانون از ابتدا سنجیده وضع نشده باشد. قانون را نباید چنان سخت و مشکل وضع کرد که امکان اجرایش نباشد. قبل از وضع هر قانون، ابتدا باید به عواقبش اندیشید که آیا میشود آن را اجرا کرد یا نه. و قوانین بنیهندل ما چنان لانهٔ عنکبوتی بود که دیری نگذشت که مسافران هم کفش درآوردند و هم در راهرو خوابیدند و صلابت آن شاهغلام را در هم شکستند.
اتوبوس نالهکنان به طرف تهران حرکت میکرد. دو سه باری برای نماز و برای شام ایستاد. هم در راه رفت و هم در راه برگشت ـ در راه برگشت البته با نظم بهتر ـ راننده برای نمازها توقف میکرد، گرچه خود و شاگردش نمازخوان نبودند، به مسافران میگفتند نماز بخوانید و برای ما هم دعا کنید. و چه کار مستحسنی.
ادامه دارد...